آسمانخراشِ صد چشم
ترازی فراز از دود
سایه بر همسایه ها
مه در باغ برج
نگاره ای از یادگار ادیسون
اما ناراضی از ناترازی

دهان دره های دَرب ها
برو ، بیا
بیا ، بمان

رقص آدمک ها
پشت پرده های نیمه شفاف
می خندند
می نوشند
می ترسند
یا مبهوت از بهتان....


پرده ای کنار می رود...
«ببین ، آنجاست ، آن پایین»

پایین، آدم های کوچولو می لولند
دود جلوی دید...
فریاد، در سکوت...
دستها روی جیب
گوشها پنهان زیر کلاه
پاها ... می دود

حتی کبوترها
می خزند
از شعف آب و دانه

اما...

یکی با انگشت

بزرگترین پنجره را...
همان که در لابلای ابرها...

فریاد می زند «آنجااااا... »

به بلندای برج گردنش شکست

و سکوت...