کلک روزگار

قلمِ بی قرار روزگار
زیر چشم ها،
می نویسد « غم »
چند خطی به روی پیشانی
صاف ،
عمود،
گاهی خم
مُهرِ بی مِهریِ نگارینه
گاه کبود از سیلی زمانه و گاه
سرخ از بوسه ی بنی آدم
خط لبخندی کناره ی لبها
می‌نویسد کنار لب،
«شادی»
خط اخم میان ابروها
ردپای خشونتی مبهم
دفتر قطور صورت ها
می‌شمارد خطوط صورتگر
چشمهای آیینه میپرسد
تو چه دیدی؟
شادمانی، قهر یا غم؟

پایان

هوای رفتنت
اتمسفر ماندن ندارد
برو
کفش‌های جفت را
در پیش پایت می گذارم
بمان
در قلب تنهایم
بخوان
از خط خطی های زمان بر روی پیشانی
که دیگر
بودنت روشن نمی دارد چراغی

قرار

وعده مان مخملکوه
پوششی سبز منقش به گل بابونه

غلغل برفابه از دل سنگ
دامن رود خرامد به دَمَن

قاصدک چرخ زنان
بال بال ، پروانه

آسمان معبرِ ابر
بارشِ نور طلا
چترِ سبزِ افرا

بیقرار از وزش ناز نسیم

دل من مضطرب از لحظه ی ناب دیدار

شور گلگشت به شیرینیِ عشقی تب دار

نم نمک میبارد،

قصه ی شوق در این مرتع سبز

با دو فنجان چایی
داغ و شیرین

پیشِ راهت، سپید

چای را داغ بنوش

آیه های گمشده

«تفسیر آیه‌های عشق...!»
نه!
وقتی بارش دروغ از پنجره
فضای خانه را گل آلود می‌کند
بگذار درها بسته بمانند
تا که هیچ عشقی هوای خانه را مه آلود نکند.
این‌جا تعریف عشق هم دروغ می‌گوید.

هیپوکامپ

باز با عطسه ی ذهن

یاد تو بیرون جست

خِس خِسِ خاطره ها

چشم از گمشده اش
می سوزد

بی‌صدا ، می خندند
در درونم ، خناس

ناله ی قلب به شریان‌ کوچید

هیپوکامپ می زاید
کودک یاد تو را

کاش در مغلطه ی سینه و سر
مردم چشم نلرزد

و تکاپو ی زبان

به کناری بزند پرده ی پنهان در گوش

شاید این شعر به یک پول سیاهی بخرند


پی نوشت: (هیپوکامپ : Hippocampus ) یا اَسبک مغز قسمتی از دستگاه لیمبیک مغز است که محل ایجاد حافظه و تشکیل حافظه کوتاه مدت و حافظه بلند مدت علاوه بر حافظه فضایی است که به هدایت ما و مسیریابی کمک میکند.

تراوشات دلکشم فدای یار مهوشم

پیغامبر از سینه ی من تا دل تنگت

یک واژه ی تر بود

در ذهن بچرخید و
قلم گوشه ی لب،
باز بگردید و
ورق، خیره به دستان وقلم
باز بغلطید

یک سطر نوشت و
به دلم باز نچسبید

بر کاغذ دیگر بنویسم...
سلطان دلم...
نه نشد
چه بنویسم؟

بر پیکره ی شعر نوشتم
محبوب منی، عشق منی، یار تویی، تو

کاغذ به خراشیدن آن پاک کنِ زبر بفرسود

یکبار دگر کِلْکِ سیه باز بفرمود
« شاه دل من
ماه وَشَم»
نه نشد، بیش از آنی...

بر لوح سپیدم
به سکوت،
شعر نشاندم
بوسیدم و
بر بال کبوتر بنشاندم

از پنجره دیدم
که گرفتی و
بخندیدی و
بر سینه نشاندی

از شوق بلرزیدم و
خندیدم و
یکباره قلم در تب وتاب تو برقصید

یک جمله کوتاه نوشت و
به تماشای اثر ،
شاد بیاسود

اینک تو بگو
ردِّ قلم بر دل کاغذ چه بفرمود

بهار زاینده

سایه ساری از سپیدار و چنار
لانه ی سار و کلاغ و یک هَزار

چند تایی قاصدک آرد خبر
بیشه ی زاینده رود است و بهار

چرخ چرخان یک نسیم دلنواز
پیچ پیچان موج آب و آبشار

تاب بازی در هوایی دلنشین
تاب برده از دلِ چشمْ انتظار

یک رفیق بذله گو و نیک رای
هم قرار از دل بَرَد هم بر قرار

اینچنین ایام بر ما درگذشت
در گذر چرخان بچرخد روزگار

خاطرات کودکی مان یاد باد
آب کو، گلزار کو، دل غمگسار

بوی خاک نم زده از یاد رفت
رو به سوی آسمان، امیدوار

پدرم

هوای رفتنت اتمسفر ماندن ندارد
صدای ساز تو موسیقی خواندن ندارد
نفس در سینه ام ساعت شمار است
اتاق تنگ و تاریکم کنون روزن ندارد
پدر جان شوق دیدارت دگر مُرد
که بی تو ماتمت تصمیم بگذشتن ندارد
صفای خاطراتت حسرتِ دل
صفاهان نه، جهان، بی تو سر وسامان ندارد

تهنیت

صد گل به صحرا رقصد و🌼
صد لب به شادی خندد و🌺
صد دل سویدا بندد و🪻
صد تهنیت بر عیدتان🪻🌺🌼☘️🌿🌹🏵️❤️🍀🌷🪷

رزونانس خشم

نکوهش های سنگینت
غرور از قامت مقصوره ی قلبم
غریبانه
قریبانه
قرار از قلب دیوانه

ربوده

خشونت های شدادی
شرر بر شوقِ دل بارید

دریغا در قفس، ققنوس بنشاندی

لهیب لُه لُهِ ناله
میان خواب و بیداری
به گوشت می رسد آیا؟

بجای اشک
خون بارد به دامانم

از این ویرانه ویلانم
ازین دوزخ
ازین برزخ
گریزانم

زمن بگذر
پریشانم

کنون با مرگ
دستی بر گریبانم

گسست از هم پی و جانم

بارقه ی فلق

در درخشش حریر سپید مهتاب
بر تن برهنه ی شب

آنگاه که دامن مخملین اش
با ستاره های الماس
به تفاخر میرسد

و
در سجود پلکها

سکوت
در گوش خواب زدگان
جیغ می کشد
تا
سفیر ناله
خسته از ناسور ناسره ها
شنیده شود


در افق
نجوایی خفته
از فلق می گوید
از
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ
از
أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ؟

«اندکی صبر، سحر نزدیک است» ۱

۱سهراب سپهری

نوروزخانه

هفت سین ها دلربایی می کند
میهمانش خاله بازی می کند

دورِ سفره خنده ی پرشور عید
سال نو را جشن شادی میکند

رنگ رنگِ رختهای نوی عید
کت وشلوار در بر یک طفل نوپا میکند

نقل و شیرینی و آجیل و صفا
میوه های شسته را یکی یکی وا میکند

در تلاقی نگاه نوجوانان جسور
خواستگاری ها به نجوا میکند

حال ما پُرسی اگر جویا شوی
از جدایی ها ملولم میکند

مادر خانه بخندد از شعف
میهمانی را تماشا میکند

مرد خانه گرچه می‌خندد ولی
غُر غُری از لای لبها میکند

خاطرات سال نو شیرین شود
طعم شیرینی چو حلوا میکند