** همای ایران **


شکوهت را شِکوِه میکنم
از تخت های جمشید،
که خلوت ،
جِلوتت را سزا نیست

ایران من!

سکوت غم بار کویرت
ناله های فروریختن را فروخورده
تا اشک های قنات
بر قنوت بی قرار دلها ببارد

سوگواره های ثروت
سریر عظمتت را
به سرور دزدان وا نهاده

مام وطن!

دیگر
حتی از خون سیاوش هم
گلی نمی روید
گویا غیرت تاریخ
به مرگ خفته است

ای روح بزرگان پارسی!

هما را بر ایران بخوانید
سیمرغ را به پرواز بر قاف ببینید
شیر خفته ی ایران را بیدار کنید
آهای پوتین ها
بر گرده ی این گربه نتازید
که من ،
گردآفریدم
و تنم را
برای وطنم
سپر خواهم ساخت...

ایران بزرگ!

خاستگاهِ رُستن و رَستن ات را
به بوسه ی سجده
سر فراز می آورم
که تو بلندی
همیشه
به بلندای نامت

** آزادراه **

* بی ایست *

آزادترین راه

در این جاده ، کجایی؟

از گردنه ی شوق تو با سر بدوانم

هی اسب غزلخوان خیالم

بر ساقِ قرارِ دل ما سنگ نبندید

تشویش تو را با همه ی جان هیجانم

پرواز بر این بادیه با باد توان کرد

مقصود تو باشی

بدوانی،

بدوانم

ای راهبرِ راهورِ روح و روانم

من این گذر از بازرسی

نه نتوانم

در قبله ی تو قلب و قرارم

قدم توست

سامانه ی رهیاب دلم

هم قدم توست

فرمان بده چون باد بتازم

اسبم، غزلم، پای، سرم

جان و خیالم

**********

* بایست *

آزادترین راه کجاست؟

حصار گاردریل

تلاقی با چرخ را

فریاد می زند

هندسه ی جاده ها

فرش عبورند

بی ایست...

بایست

فنجانی چای...

اعوجاج هوای رفتن ها را

حس کن

گاهی می توان...

هوای آزادراه را

نفس کشید

آواز سار ها را شنید

آن ها را دید

بگذار قند ،

شیرین کند

دهانی که از رفتن کف کرده

بمان...

فقط یک بار...

" شاید آزادترین راه، جایی در میانهٔ این دو باشد.

آزاد راه شما کجاست؟ "

** هبوط  و  حنوط ** 

در حیرتم؛

اگر در بهشت، خرما خورده بود، چه؟

شاید این تلخیِ رانده شدن نبود

شاید این زخمِ هجران، بر دل تاریخ نمی‌خورد

یا شاید انگور...

اگر آدم خورده بود، چه؟

آیا سیب، فریب حواست یا وسوسه ی آدم ؟

آیا باز هم این همه تشنگی، در کامِ روزها می‌ریخت؟

یا شاید…

بهشت، همان بهشت می‌ماند

و گناه، قامتی دیگر می‌بست

در شگفتم؛

که اگر هیچ نمی‌خوردند، چه؟

اگر وسوسه،

دست بسته سکوت می کرد؟

گیج شده‌ام؛

حوّا از هوی فرمان برد؟

یا شاید…

هوی ، فرمان از دستِ حوّا برد؟

شاید آن گناهِ ناگهانی

چنان در تاروپودِ زمانه تنید

که فرمان‌ها، همه بر باد رفتند

و اولین دم در آدم چگونه بود؟

آیا گرمیِ نَفَسِ خدا را در سینه حس کرد؟

یا تن ها…

تهی از هیبتِ تنهاییِ بی کران اند؟

شاید آن نخستین بوسه‌ی اکسیژن

چنان دردناک بود

که فریادِ هبوط، از گلو برآمد

شاید بهشت، نه باغی در گذشته

که پرسشی است همیشه حاضر

اگر می‌چشیدی و نمی‌افتادی، چه؟

اگر گناه، کلیدِ دری بود

به روی سیاره ای دیگر ؟

در حیرتم…

در این هزارتوی "چه می‌شد اگر“

تنها یقینم این است:

که هنوز بوی سیب‌های ممنوعه

از لابه‌لای اوراقِ تاریخ می‌آید

و هر یک از ما،

برگی از همان درختیم

که هنوز…

... در بهشت نمی روید

البقره

وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ (35)

ﻭ ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻱ ﺁﺩم ! ﺗﻮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺳﻜﻮﻧﺖ ﮔﻴﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﺎﻱ ﺁﻧﻜﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ، ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ [ ﺍﮔﺮ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﻮﻳﺪ ] ﺍﺯ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺷﺪ .(٣٥)

فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَلَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَمَتَاعٌ إِلَىٰ حِينٍ (36)

ﭘﺲ ﺷﻴﻄﺎﻥ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ [ ﻃﺮﻳﻖ ] ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻟﻐﺰﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ [ ﭼﻪ ﻣﻘﺎم ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻣﻌﻨﻮﻱ ، ﻭ ﭼﻪ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﻭ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ﻇﺎﻫﺮﻱ ] ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺮﺩ . ﻭ ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻴﻢ : [ ﺍﻱ ﺁﺩم ﻭ ﺣﻮﺍ ﻭ ﺍﻱ ﺍﺑﻠﻴﺲ ! ] ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻳﺪ [ ﻭ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ، ﺑﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﺁﺩﻣﻴﺎﻥ ﻭ ﺍﺑﻠﻴﺴﻴﺎﻥ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺻﻔﺎﻳﻲ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﻳﮕﺎﻩ ] ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻳﻴﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ، ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻫﻲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ] ﻭ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻲ ﻣﻌﻴﻦ ، ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺑﻬﺮﻩ ﻭﺭﻱ ﺍﻧﺪﻛﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ

** فرافکنی  **

سیب سبزی را که در دستم نشست

از درخت خانه ی همسایه بود

قلب سرخی روی لُپَّش می کشم

می فرستم سوی صاحبخانه زود

صاحبِ خانه به سیبم گاز زد

قلب آن خورد و به دل پنهان نمود

باد تند دیگری ناگه وزید

سیب دیگر کند و تکراری نمود

تازه فهمیدم چه کردم با دلم

سیبِ مهر از صاحبِ خانه نبود

شوق رویا سیب را اسطوره کرد

کاش سیب قصه بر سر خورده بود

از گرانشْ سیب در دستم نشست

این گرانش آن گرایش ها نبود

** مُسَخَّر **

در مدار گرانشِ مهر تسخیر شد

او که تنها یک عابر بود

کره ی آبی

حالا

سالهای نوری را چرخیده

تا به مهر برسد.

چرا؟

** سفره ی آفتاب **

سایه ی نارونِ گوشه ی دشت
سفره ی کوچک نان
شوق در دیده ی شاعر خندید

می‌تپد سینه‌ی دشت
و پریشانیِ باد
که به دریای طلا می تازد
موج در موج ، همه خوشه ی زر

تله های آفتاب*
که به انگشت خدا
می چکد قوُت
به مهر از خورشید

شاعر از دور تماشا می کرد
قطعه ای نان به دهانش آورد
موج زر، نور به رای اَش تابید

روی دفترچه نوشت:
«صد قلم می باید
تا به تو شکر نوشت»

*تله های آفتاب کنایه از عمل فتوسنتز در کلروپلاست سلول‌های گیاهی است که با به دام انداختن انرژی نورانی خورشید، عمل غذاسازی را انجام می دهند.

** دارچینی **

تو ، خواهرِ پاییزی؟

که امواج گیسوان دارچینی ات

همراه نفس هوا می رقصند

انار لب ات به تبسم ، حقه می شکند

و خشکی چشمه سار نگاهت

حافظه ی بهار را جاری می کند

تو ، دختر پاییزی؟

که عسل چشمانت

آفتاب صبح مهر را می ماند

تو آبان را

در دلم به تلاطم نشانده ای

و با آذر آغوشت،

عاشقانه های سرخ را

در شراره های اثیر خورشید

به اسارت کشیده ای...

یا ، خودِ پاییزی؟

که غروب‌ ابری ات

از چشمانم می بارد و

شبِ رفتنت

به بلندای یلداست

من از تیغ تموز

تاب پاییز را سزاوارم

تو کیستی؟

که بعد از رفتنت

لابلای بهمن

چشم به راه اولین بنفشه

برای آویز کنار گونه ات

می مانم...

** شب بعد از دیدار **

گاه

ساری می شود آتش

از بامگاه نگاهت

در نگاهم

گاه

به رنگ و رقص و رویا

آذین می بندی

شادمانه ها را

گاه

تکرار می کنی

در خم و پیچ شانه

عطر موج گیسوان را

تا

یاخته های خون ببرد

به خمیره ی وجود

خبر خاطر خواهی را

که

تو شاه واره ی شعرمنی

در شکوه شب های

بعدِ دیدار

تو

صبح فردا را

به تلاطم می رقصانی

در بارگاه وصالی دوباره