حلقه های تدخین

** حلقه هایِ تدخین **

پُک محکمی به خاطراتت زدم

حلقه ی دودش را با انگشت می چرخانم

ریه هایم خفگی را زندگی می کند

ولی زندگی را نه...

شاید این تدخین، تدفین عشقمان شود

و

در سوگش تلخ ترین بوسه ی آخر را می چِشَم

تا

عَزایِ سیاهِ چشمانت

مرگ احساس را

در من شاهد شود.

در خماریِ اندوه

دود خفه ام کرد ولی نکشت

تا حلقه ات انگشتم را خفه نکند ...

حافظ مهر

** در کوچه ی مهر **

استقبالی از غزل ٢٧٧ حافظ

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

* * * * * * *

دیشب از کوچه ی معروف تو،من، باز گذر می کردم
از سراسیمه گی سنگْ به سر ، باز ، حذر می کردم

درخیالم به تماشای من اینبار نظر می کردی
سربرآوردم و در پنجره ی باز نظر می کردم

نور از آن پنجره ی بخت سفر کرد و گذشت
کاش من در سفرش ، باز خطر می کردم

فیضِ گل ، تابِ دل از بلبل بیدل بِبَرَد
یا که تقدیرِ من از شام ، سَحَر می کردم

من ازان دم که به دیدارِ تو خوگر شده ام
با خیالت همه ی عمر به سر می کردم

بردم از دوری تو داد به دادارِ فلک
تا بیایی ز درم خاک رهت کحل بصر می کردم

من که بر قافیه ات باخته ام ، حیف و دریغ
باید این خطِ غمت ، محو اثر می کردم

خطِّ حافظ به دلِ «مهر» بیاموخت سخن
ورنه در کوی تو کِی عمر سپر می کردم؟

پس از سرایش این شعر از دیوان جناب حافظ تفالی زدم ، غزل زیر آمد:

کسی که حسن وخط دوست درنظردارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم ، مگر او به تیغ بر دارد

تاب ناطور

**تاب ناطور**

سرم تاب میخورد
دور است
تا طلوع
تب تابم را...

تیک تاک...
تیک تاک...

تاب تازی
در تلاطم طوفان
تو بودی
می ترسیدی

تیک... تاک...
تیک... تاک...

توتک کودکی ام
طپانچه ی آبی
طاقچه ی عکس ها

تیک... تاک...

تالاپ تولوپ
تپشِ طپش
سَرَم بَنگ است

تیک... تاک...

ناطور یا ناجور
تیمارگر نه بیدارگر
تاب بی تاب
تیک بی تاک

چرا
سرم
تیر می کشد؟


*******


تاب ناطور

سرم تاب می‌خورد
دور است
تا طلوع
تب تابم را...

تیک تاک...
تیک تاک...

تاب تازی
در تلاطم طوفان
تو بودی
می ترسیدی

تیک... تاک...
تیک... تاک...

توتک کودکی ام
→ طپانچه ی آبی

طاقچه ی عکس ها

تیک...... تاک

تالاپ تولوپ
•••
سَرَم بَنگ است

تیک..................تاک

ناطور یا ناجور
تیمارگر نه بیدارگر
تاب    بی‌تاب
تیک    بی‌تاک

چرا

سرم تیر می‌کشد؟
```

آینه! دروغ بگو

آینه!

دروغ نگو !
صورتم مچاله نیست...

فقط کمی...
... کمی تند دویده ام
در کوچه باغ زندگی

خسته؟
نه نیستم...
آفتاب سوخته شدم
کمی هم ...
استخوان هایم می سوزد

آینه!
دندانم کو
من هنوز...
سیب سرخ زندگی را
گاز نزده ام

آینه!
چشمانم را... ؟
محو میبینم
تو چطور؟
مرا می بینی؟

آینه
تو چرا شکسته شدی؟
مُشتِ دوران... ؟

دیگر نفسسسس
... ندارم
بخواب آینه...
بخواب...

آینه!
هنوز نفهمیدم
من زودتر در آغوش تو خوابیدم
یا تو... ؟

تشنه

** تشنه **

سِحرِ لیوانی آب

ساعتی آسایش
در سرارودی دور

جرعه ی اول ازین آب چشیدم که لبی تر بکنم

خنکای باران
چشمه ای آب سبک

اما من ،
نگران از وزش باد کویر...
قصه ی علقمه را می خواندم

جرعه ای دیگر زود
در گلویم غلتید

سردی زمزمِ نور
تا ته دل تابید

باز من،
خشکی را
در پلاسیدگیِ زردیِ لادن دیدم

جرعه ی بعد
کمی چرخ زد و آمد و رفت

جرعه ی بعد
سرازیر شد از ناف گلو

ته لیوان، تهی

قطره‌ای آویزان، چنگ بر دامانِ
سر و روی لیوان
چشم در چشم من انداخت
و من
خیره در چشم بلورینه ی آب

سیرآب...

تشنه‌ از آب که نوشیدم و رفت

گِردِ گِردابیِ گردون گردید

راه را دید و گذشت

«جام را تشنه به میدان تا چند» ؟ (حافظ)


میترا

** میترا **
آتشی
بر تنِ مهر افتاده است
که به دوران،
همه شب می سوزد
گرد بر گرد
به گِردش گذری هاست ولی
چشم بر راه شباهنگ، به ره می دوزد

داغیِ تَش به تنِ هوش و وحوش افتاده
این فغان
از دل افلاک فرا می آید
نوری از دور ،
سروری، خبری...
که شباهنگ به مهمانی خورشید آید

یولج الیل بخوان
حِدّت این دوری را
تا که بر ظَهرِ نهار
شادی شیرین آید
آتش مهر اگر تابشِ تابستان است
مهر ماه در پسِ شهریوریِ تاب سِتان باز آید

به موازات مدارا

**به موازات مدارا **

بابونه بودنت
نسیم نفسم را
رهروی روح می کند

گوهر گونه ات
شرمِ شوق را
بی صدا رسوا می کند

شبهای چشمت
آیینِ آیینه را
با چشمم موازی می کند*

داستان دستت
آتش در زمهریر را
از سویدا هویدا می کند

چرا خوی تلخت
توالی اشتیاق را
به مدارا ، مداوا نمی کند؟


آیین آیینه ها=قانون آینه ها، در آینه های موازی، تصویر بینهایت بار تشکیل و تکرار مبشود

رویش

**رویش**

بوی نان سوخته در تنور...
گرانی، گُر گرفته
مادر، می دوزد
وصله روی وصله...

در تنگنای گشادی فقر

سقف ها، می ریزد
در انقباض خاک
بی انبساط آسمان
درخت ،
دلخوش به کمی آب...
که نیست!

شاخه ها رو به آسمان
دعای باران می خواندند،
که آتشِ صاعقه ی صهیون...

...
...
سکوت...

غبار...

جوانه...
رویش، تلاش
و
دوباره زندگی...

زایش

** زایش **

مرا کاسه ای سفالین میخواند
مردی که فیروزه را نمی شناسد

چشم می بندد
تا
تلالوی گوهر را نبیند

بسترش
صورتی ترین رویای اوست

و خِرَد را خریده تا خُردش کند

من آن کوزه گَرَم

که از خاک تحقیر تو
جام آتشی می سازم

تا کائنات بنوشند
شراب رهایی ام را

و در رقصی آسمانی
می سرایم

آواز بلندِ زن بودنم را...