آغوش در آغوش

آغوش در آغوش کشیدم نکشم منت کس را
تکرار مکرر به درِ خانه نمودی
سیگار به سیگار بسوزاند هوای نفسم را
ای وای اگر پنجره یا در نگشودی

از کوچه به کوچه ، صدای سخنت را
با پچ پچی از غیبت بسیار شنیدی
تیمار به بیمار نشد درد دلش را
چون چک چک اشک از رخ تب دار بدیدی

تقدیر قَدَر چون که چنین کرد قضا را
دیوار به دیوار بر آن تکیه نمودی
بیهوش در آغوش فلک جان بده یارا
سرتاسر این راه چو همراه نبودی

ارکستراسیون طبیعت

سینه سرخ
بر روی سنتور قدیمی بر جهید

زخمه ی منقار را
بر سیم نازک می کشید

این خروش ساز
از یک التهاب مزمن است
یک بسامد فاصله تا شادی قلب من است

نغمه ی پر شور از سنتور را بلبل شنید
چه چهی هم وزن آن را آفرید

یک ترانه ، بال زد پروانه ای
پشتِ هم پروانه از هر لانه ای

شوق رقص پرپرک ها
عطر شهد نیشکرها

کام کندوی عسل
شیرینی اش را می چشید

بوسه زد باد صبا
سینه سرخ قصه را
نوش نوشید از عسل
کام او هم چون عسل

هم نوایش دارکوب
او چهار مضراب از منقار زد

تخت ماهور فلک
قطعه ی شوری دگر
از نو نوشت

اعجاز

مرسل عشق به دروازه ی اعجاز رسید

نیل بر خاطرِ فرعون آمد

طفل نوزاد زبان باز کند

مریم از دور سرافراز آید

خِضر از خضرا گفت

سایه ی سدره به اعماق رسید

دست موسی درخشید به نور

کشتی نوح به دلها بنشست

آتش طور به طوی آمد

بت به نجوا میگفت
بت شکن
پای بر آتش آمد

کارد بر گردنِ قلب هاجر
سنگ، بر کرده ی شیطان بزنید

قوم حج از پسِ قربان آمد

دست مولا به بالا آمد
کنت مولاه... علیٌ مولاه

حکم اتمام به اسلام آمد
رایت نور به سر مقصدِ منظور آمد

یاس و حسرت

زیر و بالای نرمِِ آوازت
تا دلِ باغ،
چشمانم را به تو رساند

موهای لخت و سیاهت
با نوازش‌های بادِغرب سو
می‌رقصید،

و نگاهت
در شرقی‌ترین گوشه‌ی باغ
او را می‌جست.

او...؟
تحسین بر لب
و قرنیه
غرقابه ی شوق تو است

پیراهن بلند حریرت
مست از بوی گلهای یاسی
که بر تنه ی آن تکیه داشتی...

ولی،

تنفس آن هوا
جلوی نفسم را می گیرد

من ... ؟ تو ... ؟ او ...؟

کاش کوتاهیِ سایه‌ات، در بلندای هُرم آفتاب،
خنکای جانم بود.

... باز پشت دیوار باغ
در نی لبکی که از تنه ی درخت یاسِ تو تراشیده ام،
دمیدم

صدایی خفه...

نمی‌دانم...
بغض، گلوی مرا گرفته یا نی لبک؟

بوم غزل

به واژه می نگارمت به روی بومی از غزل
ترانه گر مدد دهد سُرایمت چُنان عسل

به تختِ کاخ شعر من نشسته ای تو ای شها
شهی روایتی بُوَد از آن خصال پُر مَثَل

سپید یا قصیده ای ، گذشته یا به روزگار
مزین است شعر من به عشق تو من الازل

چو شَعر تو به شِعر من جناس می پراکند
مَجاز بر خصال تو شود مُجاز در عمل

ملاحت دو چشم تو اشارتی به حور عین
دریغ از مبالغه دریغ ذره ای دغل

عروض در کلام تو به عرض و طول شاعری
بخوانمت تلاوتی ز مشق های بی بدل

تمام حس شاعری به عشقِ روی ماه تو

دوانده ام چو اسب جان میانِ دشتی از امل

سرخ دم

وقتی رفتی
.
.
.
نیم سکه ی خورشید را رگ زدند

خونش بر آسمان پاشید

تا هلهله بخوابد

و من

گوسفندهای چاقِ بدون چوپان را
بشمرم

که سکوت سزای ماندن هاست

و رفتن صدای سقوط...


آهاااای... چوپان!

دشنه را

از گلوی صبح بردار...

اینجا همه بیدار مانده اند

تا هر سرخ دم

سپیده را فریاد بزنند

و سحر
در روشنایی قرص خورشید
به رکوع برود

آمده اند آمدنت را

آمدنت خوش

اینجا دیگر کسی سکوت را سر نمی کشد

ماندن و خواندن

راه اینست...

رُستنِ شعر

ریسه ی رُسته در شعر من
چه کوتاه است
در بلندای
قصیده ی ناتمام زمان

جاری از دیده ی قلم به ورق
می خروشد به وقت دلتنگی
التهاب دردناک تروما
خنده ی گشاد خاطره مان

رج به رج ، رای می ریسد
قالی وزین شعرم را
نقشی از عشق در ترنج غزل
قابی از قافیه بِگِردِ آن

یک تغزل و بعد بی‌خوابی
مثنوی های جانگداز فراق
ساغر و ساقی و مخدر و می
ناله ی خموش رسوایان

غرق یک جهان خورشید
در فضای خالی یک استکان
تخته پاره های همهمه در
موج های افگار یک طوفان

می دوانم پلنگ خیالم را
به تکاپوی طعمه ای شیرین
از فراروی رو تا هرجا
عقد پروین ، عقود یک سلطان

حقه در حقه از همه سو
طنز و راز
بند بندِ شعر بر سینه
شاه بیت را تو بخوان...