بزرگ باد فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
که فردوسی از وی سخن گستَرَد

بزرگِ سخن دانِ ایران‌ زمین
شکوه عجم در زبان آفرین

ز طوس آمد آن مردِ اندیشه جو
به شعر و حماسه، سخن بیش گو

بنا کرده کاخی ز شعر و هنر
ستایش مر او راست آن پرهنر

ز تاریخ و افسانه ها ، داستان
سُراید روان‌ قصه ی باستان

دلیران و گردانِ ایران زمین
به شعرش همه زنده، در این نگین

بزرگی و نام‌آوری یافتند
به هر بیت او ، زندگی ساختند

ز رستم، ز سهراب و اسفندیار
ز هر روی تن ، جمله ای آشکار

(سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار)

همیشه بماناد نامش سهند
که شهنامه بر نامِ او می نهند

ساختار زبانی وریتم و موسیقی پیرامونی را بررسی کن

شرف

روایتگر به غم های دل یک مادر تنها
که فرزندش به فریادِ عطش
از دامن خالی
تقاضای لبی تَر میکند،
بابای بیکار است
که در میدان بیکاران
بدنبال کمی نان و...

شبانگاهان خمود از شرم...

... گوش کن فریاد مادر را

«چه میخواهی ازین رسوایی محضم؟

بجز تن،
این منِ تنها،
چه کالایی برای عرضه دارم؟

قضاوتگر تویی آیا؟

که زیر کولرِ ماشینِ پر زرق َت
مرا یک هرزه می‌خوانی؟»

در این زندان افکار و پریشان حالی عادت

شکایت‌ها

از آن زنجیر فقر است
که می بندد شرافتها


چه دستانی که کج گردید
چه پاهایی که لغزیده

اگر چشمانتان بستید
ببندید آن زبانها را

خیره سر

پای بر راه نهادم که ز تو بگریزم
تو چرا خیره سری، در دل من می مانی؟

سرخی لعل لبانت جگرم را خون کرد
از قضا، درد و غم این سخنم می دانی

چشم را وسوسه کردی ببری عقلِ دلم
طاق ابروی تو صد قائله ی ویرانی

خنده ی ناز وظریفت به مثل شمشیر است
می شود هر که بر او خنده کنی قربانی

سخت در بند غمت دست ودل و پاگیر است
هرکه با ناز سخن، نام تَرَش میخوانی

مست می رقصد اگر نوش ز دستت بخورد
مرشد پیرِ عصا دست و دو پا زندانی

می روم سوی جهنم ز فردوس بَرَت
باز میگردم و در بر کِشَمَت پنهانی

هوای مرده ی ساکن
درون عمق ششهایم
به سم آغشته گردیده

(طعم منفور خون)

سالها
در جُنگِ جَنگِ ابرهه
سیانوژن
بلعیده ام

(صدای انفجار)


نفسم ...
رگهایم ...
قلبم...
آتش...

خاکستر شهرِ سرامیک

(صدای ناله ی آسفالت در باد)

خاکسترِ شهر، سرامیکِ سردِ روز.

هر روز، نفسِ ماشین، سایه ای از غبار،

روی لبخندهای فرسوده،

روی گیسویِ گِره خورده ی خیابان.

کبریتی به دیوارِ بتنی،

می‌سوزد،

و عکسِ دودِ محو،

شاید، ما را.

(صدای زنگ‌زده‌ی قطار در تونل)

پول، شکارِ خفاش‌ها در شبِ تار.

آدم‌های کوچک،

در میانِ برج‌های شیشه‌ای،

مورچه‌هایِ هراس،

روی خطوطِ فرسوده ی زندگی.

هر روز، نفس، نفس، نفسِ تکراری،

تا به خاکِستر، تا به سرامیک.

(صدای خنده ی تلخِ کودکان در کوچه‌ی تاریک)

صدای خنده، زیرِ سایه‌های پلاسیده،

انگار نه انگار،

که دنیایی از رنج،

در پسِ این همه سرامیک،

در پسِ این همه خاکستر،

آرام می‌گیرد.

آیا خفه‌مان می‌کنند؟

(صدای انفجارِ ناگهانی در سکوت)

یک جرقه،

و همه چیز در هم می‌شکند.

سرامیک،

خاکستر،

و سایه‌هایِ رها.

(سکوت)

(یک صدای ضعیف و نامفهوم)

آیا،

کسی،

در این سکوتِ خفه،

صدایِ فریادمان را می‌شنود؟

تراژدی

آسمانخراشِ صد چشم
ترازی فراز از دود
سایه بر همسایه ها
مه در باغ برج
نگاره ای از یادگار ادیسون
اما ناراضی از ناترازی

دهان دره های دَرب ها
برو ، بیا
بیا ، بمان

رقص آدمک ها
پشت پرده های نیمه شفاف
می خندند
می نوشند
می ترسند
یا مبهوت از بهتان....


پرده ای کنار می رود...
«ببین ، آنجاست ، آن پایین»

پایین، آدم های کوچولو می لولند
دود جلوی دید...
فریاد، در سکوت...
دستها روی جیب
گوشها پنهان زیر کلاه
پاها ... می دود

حتی کبوترها
می خزند
از شعف آب و دانه

اما...

یکی با انگشت

بزرگترین پنجره را...
همان که در لابلای ابرها...

فریاد می زند «آنجااااا... »

به بلندای برج گردنش شکست

و سکوت...