شبان پرّ

شبان پرّ (شب تاب)

رویای ماندن با تو را، پرواز خواهم داد

همراه با شب تاب های دشت روشن

تا ژرفنای پونه زارِ رود و دره

بازی میانِ ابر و نور و کوه و سایه

گشتن میان چشمه سارانْ آن حوالی
بازی آب و دست تو، دستِ خیالی

تا یک صدای جیغ، از سردیِ سوزِ نوبهاری

بلعیدن یک تکه ابرِ سرد و نرمِ آسمانی

غلطیدنِ روی علفهای معطر
در پهن زار آن فلات زرد و سبز و سرخ و آبی

قایم باشک با موش و خرگوش فراری

هم بال تو ، بالای بالا ، روی رویا

نزدیکیِ چشمک زدن بر صبح فردا

پرواز رویا را به چتر اختیارم می نشانم

در رقص مهتابی توری های پرده

در قابی از بازی درهای اتاقم

آنجا که تابش های یک شب تاب می گفت

«خوابیده ساعت» بی خبر از اوج هایم

شب خواب کم نور اتاقم مثل شب تاب

چشم مرا تا شهر رویا می کشاند

نادیده خوابم می پرد تا صبح فردا

بی‌خوابی ام را شب به رویا می سپارم

کیبورد شکسته

ریسهٔ رُسته در شعر من
چه کوتاه است...
در بلندای قصیدهٔ بی‌پایانِ زمان!

به‌هنگام دلتنگی،
خروشِ التهاب است:
زخمِ تروما،
خندهٔ ساختگیِ یادها،
انبارِ واژه‌های خفه‌شده در گلو،
مثنویِ خونینِ فراق،
ناله‌های بی‌صدا...

جهانی از خورشید،
در استکانِ خالیِ من
غرق است
و طوفان،
موج‌هایِ سرکش‌اش را
به دیوارِ وجودم می‌کوبد!

پلنگِ خیالم را
در پیِ طعمه‌ای شیرین
می دوانم...

لیک افسوس!

در تنگنایِ پنجه‌هایم، موشواره‌ای‌ست
که واژه واژه،
بر کیبورد شکسته
کلیک می‌زند.

شاه بیتی بر این سروده بخوان...

خاک زاد

مشتی از خاک وطن توشه ی راهم کردم
بروم برگردم
کوله ای خاطره از عشق فراهم کردم
بروم برگردم
شورش خواستن و جوهره پیدا کردم، بروم برگردم
سالها جام جم و گنبد مینا طلب می کردم
بروم برگردم

رفتم از نقشه ی ایران و شدم خارج از آن
هی سراسیمه به دنبال مکان‌ها و یکی کالج از آن
قیمت ارز حبابی و بیفزود یکی«مَ» سرِ «خارج» از آن
تا سرانجام رساندم یکی «مَ» سر«دارج» از آن

کارتی سبز تر از کشور سبزش دادند
وعده ی امنیت و صلح و صفا می دادند
باز شد لچک از آن زلف به زر آغشته
پس از آن گنده کلاهی به سرم بنهادند


روزگار، خوب و بدش در گذران بود آنجا
شغلی و خانه ای و همسرِ نایسْ از آنجا
خاک در زاد سفر دیدم و دلْ مانْد به جا
تو بگو رحلِ اقامت به اینجا فکنم یا آنجا؟

عشق و ابتلا

تَرَک های لبِ خشکیده ام
خون می چکاند
اگر یادِ پریشانیِ زینب، یادم آید
سیاهِ زندگی، خاکسترم کرد
سپیدی گلوی اصغر آمد
میان باد سرخ کربلا مُرد
گل زرد رُخِ تب دار سجاد
سکوتی در هیاهوی اسارت
رقیه بُهتِ داغِ اکبرش داشت
ابالفضلِ علمدار و سقایت
امید تشنگان کربلا بود
که شیعه تشنه ی عرفان عشق است
حسین ، سیرآب عشق و ابتلا بود

مانا

راویِ رویایِ ارواح ،
خاطرات خاک خون آلود،
آماسِ التهابِ انسانی،
پاسبانی از پاسارگاد،
تازیانه ی ترک تازان،
غاصبان قاصر از غلبه ،
دریای دودِ بیداد،
تقدیس قدیسه های نامقدس،
پوچ زار پنبه ای پاداشها،
دریوزگی یوزها
دست بوسی با دستان بسته،
طعم تلخ تدلیس،
تاریکی ترسناک تواهن،
مرزهای روزها را در نوردید
اما
ما مانده ایم

بلورهای یخ

یک تکه یخ از یخچال برداشتم و اون را میون دوتا دستم فشار دادم دستام یخ کرد قرمز شد دیگه حسی نداشت انگار خنکی به تموم بدنم سرایت می کرد آروم شده بودم گرمای بعد از ظهر مرداد را شست و برد چک چک آب از دستم راه افتاده بود ولی من ول کن نبودم حالا دیگه خنک شده بودم. یاد دیروز ظهر افتادم خنکای کولر گازی نگذاشته بود بفهمم دمای 50 درجه یعنی چقدر؟ پرده ها را هم کشیده بودم که نور آفتاب هم نیاد تو اتاق و حسابی خنک بشه ولی امروز توی این بی برقی پنجره بسته بود احساس خفگی داشتم در و پنجره ها را باز کردم هوای داغ فوران می‌کرد خدایا چیکار کنم؟ بادبزن برداشتم خودمو محکم باد زدم بادبزن شکست چاره ای نداشتم که با یخ خودمو خنک کنم حالا که تازه برق رفته هنوز توی یخچال یخ داریم ولی چند ساعت که بگذره تموم میشه.
اوه... عوضش عصر شده هُرم آفتاب کم میشه اما نه!!! بازم هوا و اشیا و زمین و زمون هنوز داغه... .
چقدر غُر می زنم به خودم گفتم: فعلا از خنکی یخ لذت ببر. یخ کو؟.. آب شد حالا چیکار کنم دستام که از سرما سفید شده بودن دوباره رنگ گرفت پوستش خشک شد، آب بدنم داشت تبخیر می شد در زدند دلم نمی خواست در را باز کنم ولی چاره ای نبود دمپایی های حیاط را که پوشیدم بالا و پایین می پریدم چقدر داغ بود تا پشت در آهنی حیاط دویدم دستگیره در را که گرفتم دوباره دستام سرخ شد کم مونده بود تاول بزنه. بابام بود از سر کار برگشته بود از شدت عرق لباس‌هاش خیس شده بودند حسابی تشنه بود، تازه یادم افتاد مامانم گفته بود «یخ توی یخچال را بنداز توی پارچ برای بابات یک شربت آبلیموی خنک با یک قاشق خاکشیر درست کن که وقتی میاد خنک بشه»
ای وای خدا... چیکار کنم؟ یخ نداریم.
با بابا رسیدیم اتاق، از خجالت داشتم ذوب می شدم سرم پایین بود یهو صدای چرخیدن چندتا تیکه یخ داخل پارچ شیشه ای که بوی آب لیموی تازه هم میداد توجهم را جلب کرد مامانم وقتی دیده بود من حواسِ جمعی ندارم خودش شربت را درست کرده بود و توی یخچال پشت شیشه مربا قایم کرده بود یک لیوان هم به من داد طعم بهشت میداد اونجا دیگه نه بابام بوی تند عرق می داد نه مامانم غُر میزد هردوشون طعم بهشت می دادند.

انگور سبز

انگور سبزی را که در چشمت ثمر داده
تخمیر سرخش می کنم از چشم می بارم

داغی قنداغی که در دل آب میکردی
چون شیره ی جانم به جام جسم می آرم

شوقی که از لمس دو دستت دست می دادم
با بوسه ای بر روی دستان تو می بارم

بر بال سنجاقک نوشتم خاطراتت را
گلهای قاصد را به باغ آرزوهای تو میکارم

پرواز در دنیای رنگینْ حلقه ی کیوان
رنگین ترین رویای رنگی را به چشمان تو می آرم

دانی که مست خمر چشمانت نمی خوابد؟
من روز و شب در شوق دیدار تو بیدارم

**ایموجی قلب**

شاید اینبار که آمدی

بگویم

نیستم
شاید از مهر بگویی
نیستم
شاید از قهر نگویی دیگر
چون که هستم،
نگویم نیستم
شاید امروز پیامی بدهی
یا که شاید سلامی بدهی
شاید از، بستر غم برخیزم
روی پیغام رسانت بنویسم
نیستم
گوشی ام هوشیارست
هرچه را گفتم نیست
می‌نویسد
«هستش...💌
دوستت می دارد»
«تو سلامی بفرست... 🙋