شب زنده داران

در آن هنگام که دختر شب، چادر نرم و سیاه بر سر، از شرق به غرب ، سفر میکند و گرمای مهرانه ی مهر را به خنکای شب بدل می سازد ، دلهایی که روز را در تلاطم روزگار به شب رسانده اند با رکوعی آرام، در بستر سینه به آرامش می رسند و پلک ها بر الهه ی شب سجده می کنند که خواب هدیه ی آفرینش است از سوی ناظم هستی...

« وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى»
«و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گيرد.»
قرآن مجید سوره احزاب آیه ۲

اما اگر گاهی شب را زنده داشتی
ناله ی بیماری را میشنوی که سر بر دامان پرستار بی‌خواب است.
یا که چشمان بیداری را می یابی که سارقان شب را می پایند.
فرهیخته ای که بدنبال سکوت، ساعات شب را می کاود.
نان آوری که شب را نیز به روز گره می زند
و
گاهی دلهایی که اندوه، خواب از دیدگانشان ربوده و چه بسیارند...
پس اگر شکری بر آرامشت هست و توانی بر بازویت ، به چشمان بیدار بیندیش و به بیقراران، قرار هدیه کن
که رویای خوابت شیرینتر شود
و لبخند بر صورتهای خواب و بیدار هر دو زیباست.

زندگی من

بوسه باران می‌شود
باغی که گلنارش تو باشی
ابر بهارش من...

عشق دارو می شود
رازی و الحاوی تو باشی
راضی به تب، من...

گلِ نار و ابر بهار
رازی و راضی همه بازیست
تو روح زندگی منی

مرا در بر گیر

بالهای باز

یادته رفتی ندیدی دل من لرزید و ایستاد؟
حالا برگشتی و میگی کلاغه بهت خبر داد؟
من به هیچ کسی نگفتم که چقدربرام عزیزی
نکنه مترسک اونشب رفتنت را بش خبر داد
هنوزم ردِّ گذشته روی راه برفی مونده
چرا برگشتی دوباره دل من دستتو خونده
گفته بودی از مترسک که سرِ جالیز میرقصه
قصه ای که خوندی از سر،تو کتاب عشق مونده
گفتی ازشوق رسیدن، از پرستوی مهاجر
نشنیدم از سفر گفت پشت پایِ یک مسافر
یادته خوابتو دیدم گل رز هدیه میدادی
تعبیرش جدایی مون بود، آخرش شدی مسافر
حالا برگشتی ومیگی که گذشته ها گذشته؟
من عروسکی نبودم روی طاقچه ای نشسته
بشینه منتظر تو ، دلم از دوریت شکسته
شده ام عقاب تیز پر، نوک قله ای نشسته

رقص قلم

خواندی از عشق، مدادم رقصید
بی محابا به کاغذ لغزید
شاد و سرخوش، قلم می چرخید
تا به یک بیتِ غزل، دل لرزید

گذار

توالی قلبم حوالی تو
سکوت ، ترانه‌ی عاشقانه ی تو
هِزار هَزار در افغان ز یک کرشمه ی تو
وزد ز دشت اقاقی هوای عنبر تو
به قهقهه میسرایی ز قهقرای دلم
به مُشت خود بفشاری انار سرخ دلم
در آسمان خیالم ، گذر کنی شاید
به کوچه سار عروق و به کنج بطن دلم
پری وشِ دیو دلْ ز دست تو فریاد
که سدِّ گلو شده ام ازین دوصد فریاد
روم از آن حوالی، رَویم از این توالی
دلی چو آینه سازم ، زِ نو کنم بنیاد

علی

از علی گفتی مدادم میل رقصیدن گرفت///
شاه مردان راشنیدوصفحه ی کاغذخرامیدن گرفت

روی بر درگاه او شوق وصال و قربِ یار///
از صفاهان تا نجف صحن وسرایش میل بوسیدن گرفت

از فتوت ، آیه ی اوج فتی و غیرتش لاسیف خوان///
وزنه ی عدل و عدالتْ ، باشکوهش ، میل سنجیدن گرفت

همسرش دخت نبوت بود و زینب دخترش///
درمقام زن ، به شوقِ فاطمه ، میل پرستیدن گرفت

گر که شیعه، شاه دینش چون حسین است و حَسَنْ///
بر امامتْ پایه بود و حکم « اَبْ » بودن گرفت

چون به یُمنِ نامِ او ، هر مشکلی آسانْ شود///
وقت افطار و سحر ، ذکرِ علی ، شیرینیِ گفتن گرفت

آیه مِشکاتْ در وصفِ علی و آل اوست///
نور ایمان با ولایش سویِ تابیدن گرفت

آسپرین

اندوهِ هجرت را


شانه به شانه ی درخت بید


گریستم


سکوت کرد


گیسوانش را به پیچش باد سپرد


خون

در قلبش جوشید


در شاخ و برگش حلول کرد


و عصاره اش شِفای قلب‌های اندوهگین شد

از عصاره ی پوسته ی درخت بید در ساخت داروی آسپرین استفاده می‌شود که در درمان بیماری‌های مختلفی از جمله بیماری‌های قلبی کاربرد دارد

1404

سال نو ، سال مار
نیش مار یا نوش مار
هشت شین را جمع کردند
شریعت ، بازاری ندارد
شادی ، شوری ندارد
شرف در گوشه ی پستو
شعور شکل شعار است
شکوه افسانه ای دور
شکر تحریم
شعر، بغض است در حلقوم شاعر
شهود اما در حبس است
رخت های عید را هم برد
آخرین باد زمستانی
چشم ها ساعت شمار

یک بهار بی شعار


واج آرایی ش در تقلید از صدای مار و کنایه از سال مار است

توالی قلب

با توالی های قلبم هی مدارا میکنم
درد را از رفتنت دائم مداوا میکنم
چشم در راه توام بادت خبر آرد مرا
جان فدای خاک پایت بی محابا میکنم

رقص رویا

پرده گاهِ آسمانْ آبی
نور صحنه یک افقْ خورشید
یک نسیم از باغ یاس
چرخ بازیِّ شکوفه در هوا
تکه های ابر رقصان در عبور
خاطراتت می وزد با بادْ... نابْ
آن یکی ابر سپید
چرخ زد
آمد کنار من نشست
مثل تو آغوش را برمن گشود
خلسه ی رویایی آغوش یار
ابر و مه، اوج بهار
قطره های سرد شبنم
قطره های شرمِ سردم
روی پیشانی نشسته
باد هوهو میکند
چک چک آواز از بام درخت
بلبلی از دلبرش دل می برد
ناگهان بادی وزید
ابر من با زور برد
تکه تکه ابرهای خاطرت
می رود از آسمان خاطرم
سردتر شد
لرزه ای آغوش من را بسته کرد
سایه ی ابری نشست
روی پرچین خیال
گرم بود اما چرا؟
تکه ای خورشید در قلبم نشست
من نمی‌خواهم ازین رویا عروج
چشمهایم بسته است
قوت رویا مرا در بر گرفت
لمس دستانش مرا، قوت گرفت
بوی عطری آشنا شدت گرفت
چشم هایم باز شد...

آمالگام

طاقققق...
شکست...
ریشه ی جانم بود؟
نه، دندانم بود
تاجکش پوسیده
در کنارش گویی
چاهکی روییده
دست بر دامان
یک طبیب انداختم
کل پولم را در
کارتخوانش باختم
تا که پر شد دندان
با کمی امالگام
خنده ای کردم من
دیده شد آن دندان
درد دندانم رفت
درد دل باز آمد
آن کمی امالگام
چه گران در آمد
بر طبیب نالیدم
گله هایش بگشود
خبر از قیمت امالگام بود
بیش از خونِ بنِ دندانم
دل دکتر خون است

اوج پرواز دلار...

پول ما تومان است
پس چرا ارزان است؟

این ورق پاره ی سبز
نه، گمانم آبیست

صفرها، روی آن، عددی تکراریست
ارزشش اما کم، ابدا صدها نیست
.
.
.
ای عجب... وای سَرَم
درد دندان آمد
خلسه ی بی‌حسی ش
ناگهان سر آمد
نسخه ای پیچیده
ببرم داروساز
درد دندان کم بود
پول هم کم آمد
چه کنم دارو را؟
درد دل افزون شد
من و غم جا ماندیم
دل من هم خون شد
از خودم پرسیدم
پرِ پرواز دلار تا چه حد بی پرواست؟