یک تکه یخ از یخچال برداشتم و اون را میون دوتا دستم فشار دادم دستام یخ کرد قرمز شد دیگه حسی نداشت انگار خنکی به تموم بدنم سرایت می کرد آروم شده بودم گرمای بعد از ظهر مرداد را شست و برد چک چک آب از دستم راه افتاده بود ولی من ول کن نبودم حالا دیگه خنک شده بودم. یاد دیروز ظهر افتادم خنکای کولر گازی نگذاشته بود بفهمم دمای 50 درجه یعنی چقدر؟ پرده ها را هم کشیده بودم که نور آفتاب هم نیاد تو اتاق و حسابی خنک بشه ولی امروز توی این بی برقی پنجره بسته بود احساس خفگی داشتم در و پنجره ها را باز کردم هوای داغ فوران می‌کرد خدایا چیکار کنم؟ بادبزن برداشتم خودمو محکم باد زدم بادبزن شکست چاره ای نداشتم که با یخ خودمو خنک کنم حالا که تازه برق رفته هنوز توی یخچال یخ داریم ولی چند ساعت که بگذره تموم میشه.
اوه... عوضش عصر شده هُرم آفتاب کم میشه اما نه!!! بازم هوا و اشیا و زمین و زمون هنوز داغه... .
چقدر غُر می زنم به خودم گفتم: فعلا از خنکی یخ لذت ببر. یخ کو؟.. آب شد حالا چیکار کنم دستام که از سرما سفید شده بودن دوباره رنگ گرفت پوستش خشک شد، آب بدنم داشت تبخیر می شد در زدند دلم نمی خواست در را باز کنم ولی چاره ای نبود دمپایی های حیاط را که پوشیدم بالا و پایین می پریدم چقدر داغ بود تا پشت در آهنی حیاط دویدم دستگیره در را که گرفتم دوباره دستام سرخ شد کم مونده بود تاول بزنه. بابام بود از سر کار برگشته بود از شدت عرق لباس‌هاش خیس شده بودند حسابی تشنه بود، تازه یادم افتاد مامانم گفته بود «یخ توی یخچال را بنداز توی پارچ برای بابات یک شربت آبلیموی خنک با یک قاشق خاکشیر درست کن که وقتی میاد خنک بشه»
ای وای خدا... چیکار کنم؟ یخ نداریم.
با بابا رسیدیم اتاق، از خجالت داشتم ذوب می شدم سرم پایین بود یهو صدای چرخیدن چندتا تیکه یخ داخل پارچ شیشه ای که بوی آب لیموی تازه هم میداد توجهم را جلب کرد مامانم وقتی دیده بود من حواسِ جمعی ندارم خودش شربت را درست کرده بود و توی یخچال پشت شیشه مربا قایم کرده بود یک لیوان هم به من داد طعم بهشت میداد اونجا دیگه نه بابام بوی تند عرق می داد نه مامانم غُر میزد هردوشون طعم بهشت می دادند.