** زایش **

مرا کاسه ای سفالین میخواند
مردی که فیروزه را نمی شناسد

چشم می بندد
تا
تلالوی گوهر را نبیند

بسترش
صورتی ترین رویای اوست

و خِرَد را خریده تا خُردش کند

من آن کوزه گَرَم

که از خاک تحقیر تو
جام آتشی می سازم

تا کائنات بنوشند
شراب رهایی ام را

و در رقصی آسمانی
می سرایم

آواز بلندِ زن بودنم را...