تنهایی ام را

سوار بر قایقی از

برگ خوش رقص چنار

به تلاطم نقره فام جویباری

در همین حوالی

سپردم

نگاه کرد
دور شد
شاید گریست
اما نگاهم را
با خود برد


...در گوشه ی برکه
غنود ...

و بر ساقه ای از رویای عشقه

پیچید
گل کرد
خندید
و دانه ای آفرید

دانه،
بسامد باد را رقصید
خاک را بوسید
و سلام بر خورشید

من هنوز نگاه...

و هر روز

سرمست از واگویه های تنهایی